نمیخام به روی خودم بیاارمم😡😡

K K K · 1402/06/03 11:25 · خواندن 1 دقیقه

Hi چطورییید اومدم با پارت ۹ برن بریم💜🍓

بکی 

تو فکرم بود انیا رو به یه مهمونی تو خونمون دعوت کنم فقط به افتخار انیا .. کلی هم وسایل براش جور میکنم میتم بگم یه مجسمه یخ از خودش درست کننم و کلی تشریفات دیگه .... خیلییی حال میده .. بس بهش پزام میدم .. تاشب پرسنل ها کارو تموم میکنن 

مکالمه بکی و انیا £_£ ...... 

بکی سلام انیا جونم حالت چطوره ؟؟؟ 

انیا = سلام بکی جونم خوبم ممنون 

بکی = میگفتم انیا من امشم میخام برم دندونت پزشکی ( مبخاد انیا رو غافلگیر کنه ) تو از خونتون بیا اینجا  باهم بریم .. 

انیا = خونه شما ؟؟ 

بکی = اره 

انیا = باش ممنون خبر دادی 

بکی = خواهش بای

انیا = بای 

انیا 

نمیدونم چی سر بکی مگذره .. یه لهزه گوشیمک نگاه کردم دیدیم دباره پیامداداه 

پیام بکی 

( انیاااا راستی باباتتم بیار تورو خدااا )  

نویسنده ( 😐😐👍) 

انیا باش باشه .. دباره پیام داد .. 😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐 

پیام بکی ( انیا راستی لباس خیلییی خوبی به پوشیییاااا) 

انیا = اهههه باش دیگههههه 😤😤😤 

بکی 

رفتم به پرسنل ها همچیو گفتم اونام دست به کار شدن .. منم رفتم خرید برای لباس شبم .... 

مرکز خرید 6_6 ..... ( نویسنده = خدایی استیکرای که من میسازم بلدید بسازید؟؟ / زهن من .. بلهههه معلومهه از تو بهترشم میسازن / کی از تو سوال پرسید؟ ؟ ) کیلیی خرید کردم و رفتم خونه ساعت نگاه کردم ساعت شش بود و انیا قراره ۷ بیااااد ... سریع لباسام رو عوض کردم و به پرسنل ها گفتم اماده باشن .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عهههه تمام ؟؟ 

واسه پارت بعدی ۳ لایک و ۲ کامنت  میخام 💜💜💜💗💗💗🥺🥺🥺

مرسی ازتون بای