نمیخام به روی خودم بیارممم 😡😡
سلااااام به پارت ۸ خوش اومدید .. قرار بود این پارت رو شب بدم ولی کار برام پیش اومد من نتونستم پارت بدم .. راستی ۲۹ روز دیگه میریم مدرسههههههههههه😭😭😭😭 ول کنید بریم سراغ داستانمون 😁😅
انیا
رفتم جلو تر .. دامیان تو ماشین نشسته بود .. با نوچه ااش
دامیان = انیا من .. ول کن بیا بریم خونه ...
انیا = چ چی تو منو می سونی خونه ؟؟؟
دامیان = نهههه . فقط راهمون اونجاس
هر جور باشه من سوار میشم چون شب ساعت ۲ شبع و تا خونمون ۳ ساعت راهه ( دادا از خونه ما تا قم سه ساعت راهه 😂😂😂) و من نمیتونم پیاده با کفش پاشنه بلند هام برم پام داغون میشه .. بس سوار شدم و یه تشکر خشک کردم ... دامیان منو رسوند خونه .. رفتم خونه . چراغ ها خاموش بود و مامان بابا خواب بودن رفتم به سمت اتاقم ... 😯😯😯😯😯 دایییم رو تختم خوابیده بودددددددددد 😤🥱😤 اه داییی .. یه جا انداخم برای خودم و پکیدم ...
صبح ...............^.-^. ..........
از حواب بلند شدم .. مروز شنبه بود مدرسه ها تعطیل بود ( میدوننید که تو خارج شنبه و یکشنبه تعطیل است) صبحانه خوردم و امروز قرار بود با بکی بریم بیرون ( پارک ) یه نیم تنه بایع شلوار سیاه پوشیدم و اومدم بیرون ..
تو پارک .....*_* .......
انیا = بکی فردا تولدمه
بکی = عهه نمیدونستم ( نویسنده = 😐😐)
انیا = اره تولد ۱۸ سالگیم
بکی قراره بری تو ۱۸ یا اونو فوت میکنی ؟؟
انیا = قراره برم ...
کلی با بکی صحبت کردیم و من رفتم خونه ....
ممنون از نگاه گشنگتون 🥰🥰😍
ممنون میشم اگه داستانم رو خوندی لایک کنی و یه کامنت خوب بزاری 😚😚
به دوستاتم داستان منو بفرس ( چجوری ؟؟؟ خب روی اشتراک گذاری برن و به دوستات هم داستان منو معرفی کن ) 😊😊
شرط بری پارت بعد = ۴ لایک ۳ کامنت 😊😊
عاشقتونم بای